دیباچهی گلستان [IV/VIII] [Dibaacheye Golestaan] lyrics
دیباچهی گلستان [IV/VIII] [Dibaacheye Golestaan] lyrics
یک شب (روز) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم
هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم (میکنی) نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه (روز) دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبُرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مُرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست
عمر، برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهی دست، رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنْش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم (فراخود) چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود (بودی) و در حجره جلیس، برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم، رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست
بگوای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت، زبان در کشی
- Artist:Saadi Shirazi
- Album:گلستان - Golestaan